شیدای تو

یه روزنامه نگار عاشق و نوپا که آرزوهای بلندی داره و می‌خواد به همه ی اونام برسه

شیدای تو

یه روزنامه نگار عاشق و نوپا که آرزوهای بلندی داره و می‌خواد به همه ی اونام برسه

من و تو

بهت گفتم: باید برم. دیگه واسه موندن وقتی نیست، داره دیرم میشه.

نگام کردی و گفتی: مگه خودت نگفتی که همیشه پیشم میمونی و نمیری؟

گفتم: اره، ولی موندن پیش تو بدون تو که فایده ای نداره. بزار برم شاید تورو داشته باشم. مگه نگفتی که هروقت رویایی نداشته باشی آینده هم نداری؟ خب... آخه ...من دیگه رویایی ندارم ...

با بغض گفت: خیلی بده ...خیلی بد...

گفتم: اره حق با توئه. اما مقصر کیه؟

نگاهی کرد و گفت: این حرفا رو خیلی وقت پیش بهت زدم، فکر میکردم که منو تا به حال شناختی، انگار اشتباه کردم.

سری تکان دادم و گفتم: نه اشتباه نکردی اما من دیگه از این بازیها خسته ام. وقتی قرار نیست که مال من باشی، دیگه چه تلاشی؟

گفت: تو که به آینده امیدوار بودی؟

گفتم: تا کی خودمون رو فریب بدیم. من همه زندگیم رو به پای تو ریختم اما تو نتونستی، پس حتما نمیشه دیگه. نگاهی به خودمون بنداز. تا کی توی برزخ میخوایم دست و پا بزنیم؟

سر پایین انداخته بود و سکوت کرده بود.

اشک روی صورتم جاری شد و گفتم: من دوستت دارم ولی علاقه من دیگه به دردی نمیخوره. حتی دوست داشتن تو هم کمه.

اروم گفت: حتما خدا نمیخواست...

سینه ام سنگینی میکرد. به زحمت برخاستم و با جان کندن خودم رو ازش دور کردم باید میرفتم حالا. دیگه چیزی برای ما مشترک نبود. مشترک بود، اما کارساز نبود.

به نام او

سلام

تا حالا شده به راهی که این همه براش جون کندی شک کنی ...به خودت بگی نکنه استباه کردم نکنه ضایع شم نکنه ابروم بره ....

من الان دچار همون دردم و خدا قسمت نکنه خیلی بده...

آی مردم که در ساحل نشسته ساد و خندانید یک نفر در آب دارد میسپارد جان

سلام

سلام به همگی

راسش موقعی که دختر خالم ازم خواست که یه وبلاگ براش طراحی کنم با جون ودل پذیرفتم ولی وقتی بهش گفتم حاضره گفت وقت ندارم !!!

حالا من موندم ویه وبلاگ خالی ....

براش احساس نگرانی کردم و گفتم میتونم خودم پرش کنم...

حالا خوشحال میشم به من سر بزنید.. و نظر بدید.شاید یه روز برگشت وگفت وبلاگم رو میخوام از او هیچی بعید نیست...

هوا بس ناجوانمردانه سرد است سرها در گریبان است سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت...